اشعار سرایش شده، صفحه چهارم

31.

می گویند تورم است..
می گویند گرانی است..
می گویند فساد و تباهی است..
می گویند جوان است، خام.. نمی فهمد..
می گویند جهان سوم است..
می گویند فقرو بدبختی و تباهی است..
می گویند سهم من از این دنیا یک بغل حسرت و تنهایی است..
می گویند دوره بدی شده است.. نمی توان به هر کس و ناکسی اعتماد کرد..
می گویند متولد شدن من اضافه بوده، من برای چه بودم؟
می گویند سکس لذت دارد، من حاصل یک هم آغوشی جانانه بودم..
می گویند آینده ای نیست.. بیم و ناامیدی در بالاخانه ام به اجاره نشسته!
می گویند اشرف مخلوقاتم.. زاده آدم و حوا..!
می گویند اعتقادات به یغما رفته، دین به حراج!
می گویند آخرت کیلویی چند است، وجدان به چه کارت می آید؟!
می گویند درس به چه کارت می آید، آینده ای نداری!
می گویند اینگونه بپوش، اینگو بگو، اینگونه بمیر، آری در این سرزمین بهترین آرزو برایت مرگ است!
می گویند روزگاری خوش در راه است..
اگر او را دیدی..!
سلامی گرم برسان و آرام..
با پای خویش بر خاک بکوب و آهسته زیر لبت بگو..
روزگاری.. مردی بود که تمام هستی اش را در حسرت دیدار خوشبختی خویش و اطرافیانش..
به دستان باد سپرد..!
روحش شاد باشد..!


32.

روزهای ملالت آور زندگی یک به یک طی می شوند و عمرمان به تباهی می گذرد..
نمیدانم که بود که میگفت آسمان در همه جای دنیا یک رنگ است..!
به هر حال هر که بود، احمقی بیش نیست..
ما که در این خاک نفرین شده هرچه به سرمان گذشت غم بود..
باید می دانستم معنی قطره هایی که به هنگام تولد از چشممان سرازیر شدند..!
تا به حال که از ابتدایی ترین حق هایمان محروم مانده ایم.. چه رسد به مابقی چیزها!
یادم می آید روزگاری را که شب های زیادی، از درد تیغ اصلاح موی سر با نمره صفر! بی خواب ماندم..
یادم می آید روزگاری را که که نمیدانم چگونه گذشت.. جوانی را نه، کودکی را می گویم..
یادم می آید روزگار آدم بزرگ ها را! حرفهایشان برایم عجیب، آخر چرا مرا نمی فهمیدند؟!
چرا همیشه طرد بودم؟ چرا از همان کودکی ما را با ترس و دلهره بار آوردند؟
ترس تنبیه شدن از سوی پدر و مادر، ترس شیلنگ های اول صبح مدرسه، حسرت داشتن وسایلی که هرگز فراهم نشد، از همان کودکی ما را به تباهی کشاند..
و فلسفه جهان سوم از اینجا آغاز شد!!
یکی شدن افکار و کردار آدمها.. با اعتقاداتی واهی و پوچ.. با افراط و تفریطهای از پایه و اساس تباه! باعث شدند نسلی پدید آید که افکار ما.. روح ما را به سلطه خویش درآورد..
به ما بگویند اینگونه برو، اینگونه بپوش، اینگونه بمیر.. حتی چگونه مردن را به ما آموختند..!
به ما آموختند مرگ روح و دل در بیست سالگی را..
به ما آموختند در مشکلات و غم های خود غوطه ور گشته و لذت زندگی را از یاد ببریم..
اعتقاد، انسانیت، مهربانی، اعتماد، عشق و محبت چه واژه های غریبی..!
دیگر این واژه ها برای مردمان سرزمین من سالهاست که معنا و مفهومی ندارد..!
هر که را می بینم به مانند زالو می مکد از دیگری.. تا زنده بماند!
هر که را می بینم خسته است.. بدهکار است.. افسرده است.. غم دارد..
خدایا مگر خون کافران بی دین و ایمانت که در آن سوی دنیا..
در اوج رفاه و تکنولوژی و انسانیت زندگی می کنند..
و بیشتر از من مسلمان، به تو اهمیت می دهند، از خون من رنگین تر است؟
از تو چه پنهان خدا.. فقر، بدبختی، تباهی، فحشا، زنا.. حافظه ام را کرم زده.. مابقی را خود میدانی.. مردمان سرزمینم را به زانو درآورده!
به انتظار معجزه نشسته اند.. گویی پوستشان کلفت شده!!
خدایا بیست سال دارم ولی ظاهر مردی شصت ساله را به کول می کشم..
خدایا از فقر به تنگ آمده ام، میل زندگی را از سرم برده است!
میدانی..
کفر نشود ولی اگر زمین
جای خوبی برای نفس کشیدن بود..
به آسمان فرار نمی کردی!


33.

دلم خوش نیست..
و این بار از خدا گله دارم..
از خدا، زمین و زمان، آدمیان و هر آنچه که بر این زمین سرد گرمی حیات دارند..
چه واژه نابی!! گرمی حیات..!
گرمی حیات به چه قیمت؟!
خدایا به چه قیمت گرمی حیات به من داده ای؟!
تا آنجا که می دانم.. گناه آدم و حوایت را به دوش می کشم!
آنها به کنار.. مخاطبهای من انسانهای عصر حاضرند!
آنها که عشق و حالشان.. به راه و ساز دنیا برایشان کوک!
ولی من چه؟!
آمدنم به این دنیا با گریه بوده و تا کنون ترس کم سو شدن چشمانم، بر اثر گریه های شبانه را داشته ام!
گریه هایی که صدا ندارند اما زجه های یک عمر زندگی مرا به دوش می کشند!
فریاد های بی صدا..
بغض هایی که با آب دهانم غرق شدند!
لابد از خود میپرسی بغض برای چه؟!
تو که صدای خنده هایت هفت آسمان را به لرزه درآورده!
اما خدا، چه میدانی از دلم؟!
خنده هایم بغض دارند، امان از خنده ای که بغض دارد!
در این دنیای خاکی ات هرچه میدوم به مقصد نمیرسم!
هر چه محبت میکنم، سردی منش و رفتار می بینم!
می گویند افسردگی بهایی است که شخص برای شناخت خود می پردازد..
پس چرا هفتاد درصد از مردمان سرزمینم در شناخت خود مبهوت مانده اند؟!
افسردگی که مرا تا پای مرگ کشاند.. اما آموختم چگونه زیستن در میان این آدم نما ها را..!
آموختم که لذت تنهایی ترجیح دارد بر ذلت و خواری!
مگر نمی گویی من از روح خویش در تو دمیده ام؟!
میخواهم بدانی، ترس دارم..
ترس به باد رفتن معصومیتی که سالهاست با چنگ و دندان محفوظ داشته ام!
سنگ صبور بوده ام..
نردبان، وسیله ای برای پیش برد اهداف..
و هر آنچه که انسانهای پست برای منافعشان خواسته اند..
تا جایی "عزیزم" بوده ام، که پای منفعت و خواسته هایشان در میان بود..!
اما همیشه تنهایی را در کنار خود دیده ام...
یار باوفایی که دمی نگذاشت تنهایم!
تو که همیشه تماشاگر بوده ای و من بازیکنی در این میدان..!
اما میدانم، خوب میدانی لذت درد تنهایی را!


34.

از زندگی دو چیز را بیشتر نمیخواهم..
مستی!
و دیگری عشق..
نمیدانم لذت کدام یک را چشیده ای..
ولی عشق در مستی را دوست دارم!
آن هنگام که شراب سرخ و سرخی لب هایت..
از یاد برد تمام درد و غم هایم را..!
لذتی شهوانی.. که تا مغز استخوانم فرو می رود..!
و مرا مست و رها در آغوش زنانه تو.. میخکوب می کند!
جرعه جرعه شراب تنت را میخواهم..
شرابی که بویش مست می کند مرا از فرسنگ ها دور!
و مرا به هم آغوشی با جسم و روحت فرا می خواند!
قسم به آن هنگام که حرارت چشمانت به آتش می کشد دل تباهم را..!
و آن هنگام که دیگر من و تو معنایی ندارند.. ما می شوند!
و عشقی که در دلم جاریست..!
و مرا به طواف می کشاند به دور کعبه ای که از آغوشت برایم ساخته ای!


35.

خیلی سخته..
فراموش کردن چیزهایی که تا دیروز برایت یادگاری بوده اند ولی اکنون دیگر دوستشان نداری..!
فراموش کردن انسانهایی که زمانی برایت جان داشتند ولی اکنون اسمی را در خاطرت به یدک می کشند!
خیلی سخته..
فراموش کردن آرزوهایی که تمام عمر، روحت را به خراش کشیدند و در نهایت آرزو ماندند!
فراموش کردن روزگاری که تو را به تباهی کشانید و اسمش را زندگی گذاشتی.. زندگی در فقر!
خیلی سخته..
فراموش کردن شب هایی را  که با شکم گرسنه رو به آسمان خدا ستاره های نداشته ات را میشماردی!
فراموش کردن حرف های سرد، دوگانگی، تبعیض، ظلم و فراموشی کسانی که به مانند زالو از تو مکیدند!
خیلی سخته..
فراموش کردن کسانی که آمدند، شکستند و رفتند..! کاش مجازات بدی داشته باشد در قانون، بی وفایی..!
فراموش کردن بغض، گریه های بی صدایت و دعاهایی که پاشنه در استجابت را از پا درآوردند!
خیلی سخته..
فراموش کردن دنیایی که تنها به لطف رنگ قرصهایت، رنگین شده بود!
فراموش کردن روزی را که به گریه پا به این دنیای پلید نهادی و با حسرت سر بر بالین خاک خواهی نهاد!


36.

تنها یاد و خاطره ای که از آن روزگار خوش برایم باقی مانده، قطره هایی است که آرام و بی صدا بر گونه هایم به یادت جاری می شوند..
قطره هایی که نمی دانم..
به خاطر کم کاری هایم
به خاطر گرمی دستانت..
به خاطر دل مهربانت..
و به پاس روزهایی که با بودنت، به بودنم در این خاک سرد، جان دوباره بخشیدی..
دوستت دارم!
و میخواهم بدانی که یاد و خاطره ات تا ابد در رگهایم جریان خواهد داشت!
فی البداهه ای بود تقدیم به تو..
به فرشته ای مهربان که به قطع یقین دارم جایگاهی در میان خاکیان ندارد.
شمعی که به من، پروانه بودن، پروانه ماندن را عاشقانه آموخت..


37.

ادیبی پس از مدتها عرض ادب کرد و حال جوجه هایمان را پرسید..
گفت دگر رنگ به رخسار پاییز نمانده و به فکر شمارش آنان باش!
آخر می گویند جوجه ها را به هنگام وداع پاییز می شمارند!
ساده دل نمیداند که جوجه های ما را آفت تنهایی زده است..!
هوا نیز که بس ناجوانمردانه سرد است و دیگر جیکشان در نمی آید!
نیازی به شمارش ندارند و در کنج گرم دل به انزوا نشسته اند..
و در این خزان بی پایان حسرت به دل مانده اند به آمدن بهار و هر شب عمرشان یلداست!


38.

حوالی همین شب ها..
حوالی حواس پرتی هایمان..
خداوند از روح خودش در کالبدی دمید
اشکی بر گونه های مادری جاری شد!
صدایش فضای اتاق را پر کرد!
فکر می کنم چند شبی از زمستان می گذشت..!
چه فصل سرد و بی روحی!
کاش تقدیرم زمستان نبود!
به میان آدمیان پا نهادم..
در گوشم اذان خواندند! مسلمان نامیدند!!
رفته رفته بزرگتر شدم و دیدم به چشم خویش تباهی را!
زندگی در فقر! خلاصه شدن مادرم در قابلمه و کتری را!
دیدم مردمانی را که از روی عادت خم و راست می شوند!
و خدایی را که از روی منبر و عزا و غم، به من تلقین کردند!
دیدم مردمانی که با دیدن زلف پریشانی
به باد می رفت دین و ایمانشان!
و تمام فکر و ذکرشان در شلوارشان تلنبار می گشت..!
دیدم پسرک گلفروشی را که به مردم شادی می فروخت تا نان شبش باشد!
دیدم جراح مغزی را که از سر مردم کپک و قارچ خارج می کرد!
دیدم کمر خمیده پدرم را، پدری که دیگر نای دویدن نداشت!
دیدم آدمیان هر چه به هم نزدیک تر باشند، تنهاتر می شوند، افسرده تر!
کاش تقدیرم این دنیا نبود!
دنیایی که مردمانش آفتاب پرستند!
دنیایی که اکسیژنش بوی دروغ می دهد!
دنیایی که در آن عشق را به صلیب کشیده اند!
دنیایی که دیگر دوستش ندارم!


39.

آسمانی ابری..
من..
یادی که از تو در چشمانم جاریست..
باران..
من..
ناله های بی امانش..
و خزانی که به بدرقه اش می روم!
در این شب سرد غربت
هوس به دل خیلی از چیزها مانده ام..
هوس به آغوش کشیدنت
هوس بوسیدن دست های چروکیده مادرم!
هوس بوییدن هم آغوشی باران و خاک
هوس سرکشیدن پیاله ای از شراب
هوس فراموشی گذشته ای که به مانند زالو مکید از من
هوس پای پیاده، دریا، شبی طوفانی، پیاده روی طولانی!
هوس کشیدن خدا از آسمان به روی زمین!!
در این شب سرد زمستانی..
چه لذتی دارد نوشیدن فنجانی چای با خدا!
شب نیز دراز است و قلندر بیخواب..
تا خود صبح برایش حرف دارم!
میخواهم با هم به پیشواز زمستان برویم..


40.

دلگیرم..
از زمین
آسمان
خــدا
آدم
حوا
از پنجره ها
غایت ها
از آه سوزناک آن کودک تنها در درون خویش...
اینها به کنار باشد..
از شما چه پنهان
از خود نیز دلگیرم!